۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

داستان كوتاه

نفسم بالا نمی اومد:
- تشنه ام! ترو خدا يه دقيقه وايسيد تا يه كم آب بخوريم.
يه نگاه سرپرستانه بهم انداخت و دو دقيقه استراحت داد. دو دقيقه! اونم ايستاده!
- آب كم بخوريد. مسير خشكه ، آب كم مياريد.
دلم می خواست بطری رو بذارم به سرم و يه نفس تا آخرش رو سر بكشم ولی حيف‌ ، انگار واسه آب خوردن هم بايد از جناب سرپرست اجازه می گرفتيم!
چه زود دو دقيقه تموم شد!
شيب مسير زياد بود. آفتاب داغ داغ ، راست روی مغز سرمون می تابيد. خيس عرق بودم. نفسم بالا نمی اومد. صدای ضربان قلبم رو به وضوح می شنيدم. پاهام ديگه جون نداشت:
- ديگه نمی تونم!
- نمی تونمی در كار نيست! بجنبيد! تا قله راهی نمونده!
قله رو می ديدم، هنوز دور بود ، خيلی دور. اما چقدر زيبا بود ، چقدر بلند، با شكوه! سرپرست راست می گفت ، راه زيادی نبود ، هرچند يك ساعت طول كشيد و اون يك ساعت خيلی سخت گذشت ولی چه زود رسيديم اون بالا! بالای بالا ، روی قله ، روی اوج. تمام منطقه زير پای ما بود. از ما بالاتر فقط خدا بود! فقط خدا!
پر از غرور بودم ، پر از هيجان ، پر از توان و پر از هر احساس خوبی كه ممكنه به يه نفر دست بده.
نه! به قلم در نمی آد! نمی شه نوشت! نمی شه گفت! بايد اون بالا ايستاد!
سرپرست كوله اش رو باز كرد. يه ظرف پلاستيكی بيرون آورد. حلوای خرمايی بود با گردو. دو نفری يه دونه! چقدر خوشمزه بود! با همه ی حلواهای دنيا فرق می كرد. انگار يه چاشنی ای توش بود كه تو هيچ حلوای ديگه ای نبود!
عجب كوله ای داشت اين سرپرست ما! مثل صندوقچه ی جادو می موند! هر چی كه نياز بود و اراده می كردی توش پيدا می شد. از خوردنی های مناسب زمان و مكان گرفته تا ابزار و وسايل و ... . تازه از كوله ی منم سبك تر و جمع و جورتر بود!
دوست نداشتم بر گرديم اما نيم ساعت زمانی كه سرپرست در نظر گرفته بود خيلی زود تموم شد.
مسير برگشت بوی «برگشتن» نمی داد. برگشتی در كار نبود. انگار بازم داشتيم می رفتيم!
- پايين اومدن چقدر خوبه! آدم می تونه تا اون پايين بدوئه. چرا انقدر آروم می ريد؟
- عجله اى نيست. تو مسير پايين اومدن بايد خيلی مراقب پاها بود.
هوا هنوز گرم بود. پاهام تير می كشيد. داغ كرده بودم. كشيدن بار سرم برای تنم سخت شده بود. دوست داشتم زود تر برسيم.
رسيديم! تو يه چشم به هم زدن لب جاده بوديم!
نه! كاش نرسيده بوديم! كاش باز هم می رفتيم!
به قلم الهام صفايی

۱ نظر:

  1. با خوندن این متن حس وحال کوه تو هر وجودی جریان پیدا میکنه خدا رو شکر این وبلاگ هست تا علیرغم مشکلاتی که باعث میشن دیر به دیر کوه بریم لااقل حس و حالشو از دست ندیم.ممنون الهام عزیز.....

    پاسخحذف