۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

داستان کوتاه

این فقط یک داستان کوتاه نیست. خاطره ی تلخی است که در صعود خط الرأس دنا برای ما رخ داد:
عصر روز دوم صعود ، گردنه ی غربی پوتک ، قبل از صعود قله ی قلات بزی:
-امین! اونجا رو ببین! به نظرت اون ها کی ان؟!
-چی بگم؟ حتمن اون ها هم مثل ما زده به سرشون تو این گرما!
حضور کوهنوردهای دیگه غیر از خودمون توی مسیر ، حس خوبی بهمون می داد. قلات بزی قله ی هفتمی بود که اونروز صعود می کردیم. ساعت 19:30 روی قله بودیم. امکان صعود دیگه ای نبود. کم کم هوا تاریک می شد. ما هم کنار برفچالی زیر قله چادر زدیم و شب خنک و خوبی رو گذروندیم. تمام فکر و ذکرمون فرود و صعود تنگ پرشیب پوتک بود.
نفهمیدم چطور صبح شد. وقتی چشم هام رو بازکردم ، ساعت 6 صبح بود. یه صبح پر انرژی و شاد. زمین و زمان مال ما بود ، اما ...
صدای شلیک تیر! تلاقی نگاه های ما! حتمن امین هم مثل من آرزو کرد که کاش خطا رفته باشه!
آدم های دیروزی شکارچی بودن. حضور شکارچی ها اونجا برامون عجیب بود. آخه مثلن اون منطقه قرق بود!
حالم گرفته شد. حس بدی بهم دست داد. صعود شیب تند تنگ پوتک برام سخت تر شده بود. به گردنه ی لوکوره رسیدیم. از دور دو نفر به سمت ما اومدن. نگران بودم.
لباس های خونی ، صورت پوشیده ، چاقو به دست ، از ما آب خواستن. آب تعارف کردیم.
-از کجا اومدین؟
-از مرودشت
-اینجا چی می خواین؟!
-کوهنوردیم. برای صعود چند تا از قله های دنا اومدیم.
-تو منطقه ی ما؟! مگه کوه های اطراف خودتون رو ازتون گرفتن؟! اینجا قرقه!
کلامشون کم کم بوی تهدید و توهین می گرفت. انگار طلب کار ما بودن. انگار قواله ی کوه های دنا رو از اجدادشون به ارث برده بودن. یکی شون تندتر و بی ادبانه تر حرف می زد. حتا فحش می داد. نمی شد باهاشون در افتاد. سعی می کردیم با نرمی جواب بدیم ، اما زبون نرم و مؤدبانه براشون نامفهوم بود.
-اینا چیه همراهتون؟! این چه وضع کوه اومدنه؟ بلد نیستین کوه بیاین ، نیاین. کوه که بچه بازی نیست! باز کنین این کوله ها رو ببینم!
حس تلخی داشتم. هر کلمه ای که از دهنش بیرون می اومد ، انگار یه پتک می کوبید تو سرم! وحشتناک بود. تا حالا چنین تجربه ای نداشتم.
با تهدید چاقو و فحش و کتک ، شروع کردن به وارسی کوله ها. اول کوله ی من. هر وسیله ای رو که بیرون می آوردم ، می گرفت ، کلی حرف مفت می زد و کنارش می ذاشت. تو همین گیرودار دو نفر دیگه هم به تعدادشون اضافه شد. قدرت تفکر رو از دست داده بودم. حس می کردم هر کاری ازشون بر می آد. ترسیده بودم و هاج و واج نگاهشون می کردم. امین هم دست کمی از من نداشت. به بی سیم و موبایلم گیر داد. فکر می کردن ما محیط بانیم. هر چی می گفتیم ما کوهنوردیم و مزاحمتی براتون نداریم ، به خرجشون نمی رفت.
لحظه های بدی بود. تو محیط مقدس کوهستان ، جایی که بهترین ها و بلندترین ها ، زیباترین ها و پرمهرترین ها نهفته است ، خشونت و پرخاشگری و بی حرمتی چه معنی می داد؟! اون ها کی بودن؟! از ما چی می خواستن؟!
ما اطاعت می کردیم. چاره ای جز اطاعت نداشتیم.
سه نفرشون نرم تر بودن. وساطت اون ها باعث شد با لوازم حیاتی ما کاری نداشته باشن. مثلن از خیر کفش هامون بگذرن ، موبایل ایرانسل من و بی سیمی رو که شارژش تموم شده بود ازمون نگیرن ، کوله ی امین رو نگردن و فقط به این تهدید اکتفا کنن که :
-زودتر دارو بساطتون رو جمع کنین ، راهتون رو بکشین برین! اگه یه کدومتون حتا سرش رو برگردونه شلیک می کنم! یالله!
لوکوره ، کل گردل ، خط الرأس مرکزی ، بعد هم خط الرأس شرقی. قله های سربه آسمون کشیده ، کوه ، خدا ، آسمون ...
حیات وحش ...
بز کوهی ، پازن ، کل ، خرس ...
این موجود دوپا چه راحت حق حیات رو از جاندارهای دیگه سلب می کنه!
به واسطه ی یکی از کوهنوردهای آشنای خفر موفق شدیم قبل از غروب اون روز با محیط بانی تماس بگیریم. اما ...
مگه کم می خونیم گوشه و کنار نشریه ها که: «محیط بانی با شکارچی ها درگیر شد.» ، که: « محیط بانی کشته شد. »
« به بز کوهی زیبایی در خط الرأس غربی دنا شلیک شد.»
« تیر خطا نرفت!»
« راست به گردن بز کوهی زیبا اصابت کرد!»
« بز کوهی زیبا کشته شد!»
« یکی دیگر از بازمانده های اندک این حیوان زیبا درگذشت!»
« نسل بزهای کوهی زیبا منقرض شد!»
و بز کوهی حیوانی بود که در دل قانون بی ثبات انسان ها مدفون شد!
سرپرست برنامه علی اکبر فلاحی
با همراهی محمدامین صلاحی
(به قلم الهام صفایی)

۳ نظر:

  1. با سلام . بسیار سپاسگزاریم. موفق و شاد باشید.

    پاسخحذف
  2. واقعا تاسف آوره - اي كاش چنين آدم هايي هيچ وقت نتونن كوه بيان

    پاسخحذف
  3. kash ye fekri be hale in ghazie beshe

    پاسخحذف